خداحافظ رفیق

اردلان به مثابه انسان
نادر کریمی‌جونی - اردلان عطارپور از جمله افرادی است که به قول دکتر شریعتی، «وقتی نیستند بیشتر هستند تا وقتی هستند.» افرادی که یاد و خاطره‌شان برای ابد با کسانی که آنها را می‌شناسند باقی می‌ماند و چه بسا سینه به سینه به دیگران منتقل می‌شود. عطارپور دوستی صمیمی و همکاری قابل اعتماد بود با همان صداقت مثال زدنی که وقتی حرفی می‌زد می‌توانستی مطمئن باشی که حرف‌های تلخ و شیرین‌ از دلش برخاسته است. این بود که حرف‌های اردلان بر دل می‌نشست. او مشاوری امین هم بود. گمان نمی‌کنم کسی پیدا شود که از اردلان مشاوره‌ای خواسته باشد و او براساس مصلحت‌ شخصی یا آن‌گونه که امروز مد شده، سیاسی‌‌کاری پاسخ داده باشد. اردلان هرچه می‌گفت همان بود، همان فکر می‌کرد و همان رفتار می‌کرد. شفاف مانند شیشه و روشن مانند آینه. عمر دوستی من و اردلان چندان زیاد نیست.
این مدت شاید به هفت یا هشت سال محدود شود. این هشت سال البته منقطع و پراکنده بود. در آن وقفه‌ای چند‌ساله نیز افتاد که همه اینها اگرچه زمان با هم بودن من و اردلان را کاهش داده اما با اردلان بودن آنقدر شیرین است که زمان اندک آن نیز زیاد می‌نماید. بدون تردید سادگی و روانی در برقراری ارتباط با انسان‌ها و دوستی بی‌آلایش یکی از خصلت‌های نمایان اردلان عطارپور بود. برخلاف برخی افراد که با اندکی شهرت یا اقبال اجتماعی، بر برج عاج می‌نشستند و از بالا به خلق نگاه می‌کنند، در هر شرایطی وقتی با اردلان عطارپور مواجه می‌شدی، در واقع با اردلان عطارپور مواجه می‌شدی نه با نقاب‌های گوناگون که می‌خواهند برای داشته‌ها به دیگران فخر بفروشند. تردید ندارم که بسیاری از افراد- اگر نگویم همه- اگر اردلان را می‌شناختند پس از دریافت خبر درگذشتش با افسوس می‌گفتند چقدر حیف شد که از میان ما رفت. چون بدون شک جهان با وجود اردلان جای بهتری خواهد بود.
سفر به خیر سردبیر مهربان


بیا باز هم تیتر آرتیستی بزنیم
پروانه کُبره- شاید اگر می‌دانست اولین برف امسال‌، آخرین برف زندگی‌اش می‌شود، بیشترمراقب خودش بود. شاید اگر می‌دانست با رفتنش آتش به جان عزیزانش می‌اندازد خیلی بیشتر مراقب خودش بود. شاید اگر من هم می‌دانستم سردبیرم را دیگر نخواهم دید، بی‌درنگ به سراغش می‌رفتم و می‌گفتم آقای عطارپور بیا باهم تیتر آرتیستی بزنیم! شاید اگر می‌دانستم قرار است برود‌، همان دوماه پیش که دیدمش بیشتر نگاهش می‌کردم و می‌گفتم آقای عطارپور اسم شما هنوز هم در تحریریه می‌چرخد. اگر می‌دانستم سردبیرم قرار است زودتر از ما برود جلوی چشمش اعتراف می‌کردم که بهمن 86 چه خوش‌یمن سالی برای همکاری‌ام با او بود و چه غمگین ماهی است این بهمن و جای خالی و امضای کتابش در کتابخانه‌ام.شاید اگر همان «چاپخانه‌چی» همیشه طلبکارش هم می‌دانست که او آخرین کتابش را نخواهد دید‌، «ادا و اطوار» کمتری برای اردلان نویسنده می‌ریخت. اگرچه هنوز هم رفتن آقای سردبیر در باورم نمی‌گنجد اما او رفت. انگار همین دیروز بود که با طنازی‌های گاه‌و‌بیگاهش در تحریریه سختی کار را به روی‌مان نمی‌آورد.انگار همین دیروز بود که در اتاق سردبیری‌اش طعنه‌زنان می‌گفت «تیترهای لات و لوتی‌‌ات با قیافه مظلومت جور در‌نمی‌آید» انگار همین دیروز بود، در راه‌پله‌های روزنامه چه گرم خداحافظی ‌کردیم اما آن خداحافظی کجا و این خداحافظی کجا!
اولین سردبیر من
الهه بیگی - برای همه آدم‌ها، اولین‌ها همیشه خاطره میشن، شاید همیشه خاطرات خوبی نباشن، اما بیشتر اونها خاطرات خوبی میشن. روزنامه «جهان صنعت» اولین جایی بود که کارم رو شروع کردم. جایی که اولین سردبیر من جناب اردلان عطارپور بود. 10 سال میگذره و من هنوز در«جهان صنعت» مشغول هستم و افتخار این را داشتم که تقریبا نیمی از دوران کاری خودم رو با مردی همکار باشم که اگرچه از بالای عینکش به پیرامونش نگاه می‌کرد، اما هیچ وقت از بالا به آدم‌های اطرافش نگاه نمی‌کرد. مرد نیکی که عاشق کارش بود، عاشق نوشتن بود، و تا آخرین لحظه‌های عمرش مشغول نوشتن بود. مردی که فارغ از مسایل مالی و منافع دنیوی، نوشت و نوشت به امید بیدار شدن مردم اطرافش، که سردی روزگار وجودشون رو فسرده. آگاه بود و دلسوز و همینطور شوخ‌طبع و صریح و تو یکی از سردترین صبحدم‌های زمستونی ۱۳۹۶ دم فرو بست و برای همیشه آسمونی شد و حالا من موندم و کلی خاطرات از اولین سردبیری که خیلی چیزها رو ازشون یاد گرفتم. 
نسخه اصیل و اورجینال
محمد کاظمی - اصولا شنیدن خبر مرگ یا دیدن مرگ، خیلی درگیرم نمی‌کنه. شاید تازه‌درگذشتگان برام حکم کسایی رو دارن که برگه امتحانیشون رو تحویل دادن و عجله دارن از سالن امتحان بزنن بیرون. با این همه، دلم از رفتن بعضی از هم‌کلاسی‌ها بدجوری می‌گیره؛ اردلان عطارپور یکی از اینا بود. اولین سردبیر زندگیم با سبیلی جوگندمی، چشمانی شوخ، عینکی بنددار که با اون منش لاتی و عشقش به فوتبال جور در نمی‌اومد و کتاب «مو لای درز فلسفه» که با هیچ‌کدومشون جور نبود. تا اونجا که یادم میاد همیشه این کتاب رو توی جیب بغلش داشت و به فراخور موقعیت اون رو از جیب در می‌اورد، ورق می‌زد، پاراگراف مورد نظرش رو می‌آورد، از بالای عینک وراندازت می‌کرد و شروع می‌کرد به خوندن. تموم که می‌شد، کتاب رو نبسته، از بالای عینک با اون چشمای سیاه و شوخش دنبال واکنشت می‌گشت. شاید چون خودم فلسفه خوندم یا شاید چون اصولا شنونده خوبی نیستم، هیچوقت نتونستم با کتاب ارتباط برقرار کنم اما هردفعه ذوق‌زده سر تکون می‌دادم، طوری که با تردید می‌گفت «نایابه اما اگه پیدا کردم یه نسخه از اون رو برات میارم.» هیچ‌وقت نیاورد و مهم هم نبود. برای من خود عطارپور مایه ذوق‌زدگی بود، یه نسخه اصیل و اورجینال که قالب خشک و ثابت سال‌ها رو به خودش نگرفته بود؛ فوتبالیستی حافظ‌‌‌پژوه و سردبیری با چشمان شوخ که بند عینکش با سبیل و اون منش لاتیش جور نبود. روحت شاد مرد.
نویسنده بدون ژست
الهام باباخانی - اردلان عطار‌پور را از سال 1372 می‌شناسم. از هفته‌نامه‌ حوادث. کم‌حرف و گزیده‌گو. سرش به کار خودش بود. با چهره‌ای همیشه صبور. کتاب «از میان داستان‌ها» را که منتشر کرد، به کسی نگفت. بعدها هم برای کتاب‌هایش تبلیغ نکرد. می‌گفت من کارم را می‌کنم، آن که بخواهد بداند و بخواند پیدایش می‌کند.
مادی نبود. ساده زندگی کرد. تا وقتی یادم است با وسایل عمومی سر کار می‌آمد. آدم‌ها‌ی خیلی کم‌سوادتر از او هزار برابر بیشتر ادعا داشتند و از هرجا می‌توانستند پول می‌دوشیدند.
گاهی فکر می‌کردی کتابی نیست که نخوانده باشد. حیرت می‌کردی. افتاده بود. ساده‌پوش و دور از ژست‌های ظاهری نویسندگان. عاشق فرو‌دستان بود و شاید به همین سبب ساده می‌پوشید. غرور و شرافت انسانی و اعتقاداتش را به پول و مقام نمی‌فروخت. حاضر بود بی‌پولی بکشد ولی برای نامرد کار نکند. درویشی بود از نوع خودش، ‌بزرگوار. چقدر حسرت می‌خورم از ندیدن بعضی دوستان. دیدارها را نباید به تاخیر انداخت.
کسی چون او حرف‌های شنیدنی زیادی داشت که از شنیدنش بی‌نصیب ماندیم.
آرزوهایش برای ایران و مردم. اندوهی که نشان نمی‌داد ولی به عمق اقیانوس بود، برای جان‌باختگان وطن. برای رفقای شهیدش. اندیشمندان بی‌ادعایی چون خودش که در پاکدستی ماندند و مردند. یادشان از یاد نمی‌رود، چون حسرت عمری که در ناسپاسی حضورشان سپری کردیم. از این پس روزهای زیبا را چقدر سرد به یاد می‌آورم و بارش برف برایم شمایلی از ریزش اندیشه‌های سپیدی است که بر زبان جاری نشد.
شادترین مرد غمگین
حمیدرضا آریان‌پور - پند هزاربار شنیده! که در لحظه باید زیست! دیروز «سردبیر» بود برای هم‌اندیشی و امروز نیست! تلخ، اما شیرین همین که سرمشق او، همان «دم غنیمت شمردن» بود، به کمال «خیامی» اردلان عطارپور نخستین سردبیر من بود، استاد هر دو سوی ریسمان نوشتن؛ «روزنامه» و «کتاب» نگاری. در روزنامه، به جمله‌ای در سرمقاله، «لُب» داستان می‌گفت و برای نوشتن جمله‌ای در کتاب، ماه‌ها- بی‌اغراق- وقت می‌گذاشت. ‌آقای عطارپور‌ دانای هر دو میدان بود، با این همه، پژوهش برای کتاب‌هایش- کتاب‌های ماندگارش- را ارزشی بیشتر از روزمرگی‌های ژورنالیستی می‌داد، گرچه در همین حوزه، کارنامه اواخر دهه هشتاد او برای سربلندی کافی است. چه بارها که ایده‌پردازی‌هایش برای بازنگاری کتاب‌های پیشین یا نگارش تازه‌ها، مرا سر شوق آورد. چه بارها که تامل وسواس‌گونه‌اش برای واژه‌ها و جمله‌ها و صفحه‌ها، آموزگار من شد. چه بارها که دلدادگی به همسر و دخترانش، آرامش من نگران شد برای این منظم‌ترین ذهن شلوغ! او شادترین غمگین و غمگین‌ترین شادمانی بود که دیده‌ام. «غافلگیر» ادای مطلب نمی‌کند، «سرگشته»ایم که نه فرصت بدرود گفتن به دست آمد و نه بخت بهره تام بردن. راستی، چند «رییس» در رسانه‌های ما در نبودشان، قلم‌ها را گریان می‌کنند؟!
ادای احترام به اردلان و افسوس برای ما
حمیدرضا طهماسبی‌پور - «افسوس» واژه کمی برای کسانی است که او را از دست داده‌اند و از نزدیک هم او را می‌شناختند. اردلان عطارپور دغدغه‌ها و سبک زندگی متفاوتی داشت. او مردی بود که با عینک همیشه در میانه بینی‌اش تا عمق ماجراها را با دیدی فلسفی رصد می‌کرد. تجربه سال‌ها همکاری با او نگاه متفاوتی را برایم ساخت از نگرش به زندگی. اردلان نویسنده صاحب‌سبکی بود که با بزرگان تاریخ ادبیات و فلسفه خلوت‌نشینی کرده بود و همه را به چالش امروزی دعوت کرده بود. او کتاب نوشتن را یک وظیف برای خود می‌دانست و هیچ‌گاه دست از این رسالت خویش ساخته بر نداشت. اردلان به سادگی و آرامی در صبحی رفت که آسمان سفیدی بر سیاهی می‌پاشید. او در روزی سپید با دنیا خداحافظی کرد‌. با دنیایی که سیاهی‌های آزار‌دهنده‌اش او و ما را آزرده و می‌آزارد. به یاد خوانش‌های خاصش افتادم که چقدر متفاوت می‌اندیشید. او همیشه سعی می‌کرد سیاهی‌های دنیا را با سفیدی طنز و ادبیات ماهرانه‌اش به طنز بکشاند. او برای ما نوشت تا ادای احترام به او حدی نیابد. خداحافظی با اردلان عطار‌پور و جملات خاص و دوست‌داشتنی‌‌اش برای ما که در کنارش آموختیم تلخ و گزنده است و بسان افسوسی است ابدی. یاد کردن از اردلان برایم انبوهی از خاطرات آموزنده است و حالا بهتر درک می‌کنم که چقدر زود دیر می‌شود! احترام ابدی‌ام برای مردی که محال است فراموشش کنم. مرد دوست‌داشتنی تحریریه خداحافظ!
با آن نگاه از بالای عینک
محمد‌حسین مهرزاد - برای من که می‌خواستم با روزنامه‌نگار شدن خیلی چیزها را عوض کنم مردی جا افتاده با آن نگاه از بالای عینک و تجربه سال‌ها نوشتن احترام و جایگاه ویژه‌ای داشت.
نوشتن درباره اردلان عطارپور کار سختی نباید باشد. کافی است به آرامشش حین کار و دقت‌نظرش در نوشتن توجه کنی یا اصلا یادت بیاید در آن روزهای سخت بعد از ۸۸ گوشه تحریریه‌ای صمیمی و دوست‌داشتنی چگونه سعی می‌کرد همین ما که هنوز امیدوار بودیم را هدایت کند تا چراغ آن ساختمان خیابان ویلا روشن بماند. سردبیری که انگار اولین درسی که از روزنامه‌نگاری گرفت اخلاق بود و اولین درسی هم که می‌داد همان. در روزگاری که بداخلاقی و بی‌اخلاقی سکه رایج شده و آدم‌ها هرکس را پله می‌کنند تا بالاتر بروند اردلان عطارپور سعی می‌کرد چیز دیگری به ما یاد دهد. نبود راستش را بخواهید حقش خیلی بیشتر از این‌ها بود. اما انگار قرار بود مناعت‌طبع را هم یادمان دهد. چند روز پیش همینجور که مشغول کار بودم دوستی در تحریریه صدایم کرد: حسین تو اردلان عطارپور رو می‌شناختی؟ گفتم: آره سردبیرمون بود توی «جهان‌صنعت». آدم با‌حالیه. چطور؟ چند لحظه‌ای سکوت کرد گفت بیا ببین عکسش همینه؟ چند قدمی رفتم تا پای کامپیوترش. چشمم که به مانیتور افتاد خشکم زد. نوشته بود اردلان عطارپور نویسنده و روزنامه‌نگار باسابقه کشورمان درگذشت...
خدا رحمتت کند آقای عطارپور! با آن نگاه از بالای عینک و تجربه سال‌ها نوشتن برای من تا همیشه جایگاه و احترام ویژه‌ای داری.
پر کشیدنت در باور نمی‌گنجد
لیلا ناطقی - خبر شوکه‌کننده بود. وقتی آقای سعدی اومد تو تحریریه و به بچه‌ها خبر را داد، همه شوکه شدیم. باورمان نمی‌شد سردبیر سال‌های پیش روزنامه، مردی که سال‌های سال در کنارش کار کرده بودیم و ازش کار یاد گرفته بودیم را به این زودی از دست دادیم. سردبیر مهربان سال‌های نه چندان دور به این زودی پر کشید. 19 سال است که در مطبوعات کشور قلم می‌زنم. تو این سال‌ها با سردبیران زیادی کار کردم اما میان او‌نها مردی از جنس مرحوم عطارپور کمتر دیدم. مهربان و صمیمی با بچه‌ها بود، اما تو کار حرفه‌ای اصلا کوتاه نمی‌آمد یادمه تیترهای صفحات ما رو که اصلاح می‌کرد همیشه به کوتاه و موجز بودن تیتر تاکید داشت و با وجود انعطاف‌پذیر بودنش روی این مساله اصلا کوتاه نمی‌آمد. یادمه هر وقت مشکلی داشتیم تنها کسی که اول به ذهنمان می‌آمد، آقای عطارپور بود که پیشش برویم. او صبورانه پای دردلمان می‌نشست و تا جایی که در توانش بود در کمک به ما دریغ نمی‌کرد. روحیه شوخ‌طبع و طنزپردازی علاوه بر اینکه در آثارش نمایان بود در رفتارش با همکارانش هم بسیار مشهود بود و همین اخلاق خوبش که زبانزد بود، نبودش را غیرقابل باور می‌کند. هنوز هم در ناباوری از دست دادن نویسنده‌ای قدر، جامعه‌شناس و روزنامه‌نگار قدیمی و از همه مهم‌تر انسانی والا به سر می‌بریم.
بزرگ‌، آرام، صمیمی
مریم بابایی - «من قدرت را در جاهایی پیدا کردم که معمولا کسی در آنجا به دنبال قدرت نمی‌گردد: در انسان‌های ساده‌، آرام و خوشایند.» این گفته نیچه است همان که او را پیغمبر کفرگوی می‌نامید و گویی وصف مناسبی است برای او؛ کسی که در عین صمیمیت در کار جدی بود و در نوشته‌های طنزش مبادی آداب . نمی‌توان از اوسخن گفت و به یاد نگاهش از بالای عینک نیفتاد‌؛ به گوش سپردنش به نظرات، به اعتمادی که می‌کرد‌، به شوقی که برای نوشتن می‌آفرید، به تواضعی که داشت و به صمیمیتی که با آمدنش در تحریریه در هوا منتشر می‌کرد . چقدر با مهارت و طنز‌آمیز مهم‌ترین مسایل سیاسی و اقتصادی روز را در چند خط می‌نوشت... در «اروگ» هم سخت‌ترین مسایل فلسفی را شیوا و قابل فهم برای نوجوانان بیان می‌کرد؛ سبک خاص خودش را داشت، سبکی که هرجا می‌رفت الگوی سایر همکاران می‌شد‌.
تو از یاد نمی‌روی
مرجان محمدی - ظهر یک روز تابستونی قرار بود برم روزنامه «جهان‌صنعت» تو خیابون اراک‌ و با سردبیر روزنامه راجع به صفحه آ‌ی‌تی صحبت کنم و در صورت توافق به عنوان دبیر صفحه از اول ماه بعد مشغول به کار بشم‌. آدرس روزنامه خیلی سر‌راست بود و به راحتی پیداش کردم، وارد تحریریه شدم، سالنی بزرگ با میزهای به هم چسبیده که کامپیوترها روی میز قرار گرفته بود و بچه‌های تحریریه مشغول کار بودند، بعضی از بچه‌ها رو شناختم و احوالپرسی کردم‌. بالای تحریریه میز سردبیر بود و آقای عطارپور هم سردبیر روزنامه بودن که هنوز نیومده بودن، منتظر نشستم فکر می‌کنم بعد نیم ساعت اومدن، خودم و معرفی کردم، فکر می‌کنم صحبتمون کمتر از یک ربع طول کشید و قرار شد که از نخستین روز ماه بعد بیام روزنامه و صفحه آی‌تی رو در بیارم‌. حس خوبی داشتم از روزنامه «جهان صنعت» و بچه‌های تحریریه و سردبیر مجموعه‌. با برخی از دوستان که از قبل می‌شناختم خداحافظی کردم و همین‌طور که به سمت در خروجی می‌رفتم یهو آقای عطار‌پور صدام کرد و گفت‌: «خانم محمدی میشه از همین امروز صفحه آ‌ی‌تی رو در بیارید، اصلا حواسم نبود دبیر قبلی چند روزه نمیاد روزنامه! با وجود اینکه خیلی کار داشتم و باید انجامش می‌دادم ولی موندم و اون روز شد اولین روز کاری من. روزهای خوبی رو تو «جهان صنعت» پشت‌سر گذاشتیم و یکشنبه هشتم بهمن با خبر فوت آقای عطار‌پور خاطرات اون روزهای شیرین، تلخ و تلخ‌تر شد‌. سردبیری آرام که دیگر در بین ما نیست و هنوز هم رفتنش را باور نکردم‌.
بدرود
ستاره شهریاری - اردلان عطارپور؛ نخستین سردبیری که در مطبوعات شناختم. زمانی که در دفتر روزنامه «جهان صنعت»- که آن روزها در خیابان ویلا کوچه خسرو بود- خبرنگاری را آغاز کردم، با او در سمت سردبیر روزنامه آشنا شدم و چه خوش‌سعادتم که روزگاری با او کار کرده‌ام و بسیار از او آموخته‌ام.
از ابتدای آشنایی‌ام با آقای عطارپور، با اینکه سن و سالی نداشتم، متوجه نگاه تیزبین او شدم که از پشت عینکش همه چیز را زیر نظر داشت و بعدها که بیشتر او را شناختم و کتاب‌ها و یادداشت‌هایش را خواندم، ارتباط عمیقی میان نکته‌بینی و ظرافت گفتار با نگاه نافذش دیدم. اردلان عطارپور حالات، عبارات و رفتارهای شاخصی داشت که خاص او بود و از این پس همواره یادگار اوست.
از شنیدن خبر درگذشتش چنان شوکه شدم که تا چند دقیقه توان بروز هیچ عکس‌العملی را نداشتم. اما بعد از آنکه هوش و حواسم جمع شد، مرور خاطراتش چشمانم را خیس کرد و به سراغ پوشه عکس‌های قدیمی رفتم تا او را در یادگاری‌هایی که از تحریریه «جهان صنعت» دارم بار دیگر ببینم.
یک تصویر از آقای سردبیر در ذهنم بسیار پررنگ است که این روزها بعد از شنیدن خبر درگذشتش مقابل چشمانم ثابت مانده؛ وقتی اتفاقی می‌افتاد که چیزی جور در نمی‌آمد یا حرفی پیش می‌افتاد که نباید و یا در مواقعی که نکته‌ای در شرایطی وجود داشت، با آن نگاه معروفش از بالای عینک و با لحن مخصوصش که طنز ظریفی داشت، می‌گفت: «خب، خانوم...!» و بعد با همان صبری که داشت جمله را با یک خنده ظریف ناتمام رها می‌کرد و تو خود می‌دانستی منظورش چه می‌تواند باشد....
اردلان عطارپور همیشه برایم پندهای نغزی داشت و برای تمام آنچه از او آموختم، همواره ممنون و مدیونش هستم. افسوس که خیلی زود رفت، حیف که دیگر نیست تا باز هم از او بیاموزیم و حسرت که هرچه اشک‌ برای از دست دادنش بریزیم، جبران لبخندهایی که روزگاری او بر لبانمان می‌نشاند، نمی‌شود.
سفرت سلامت
سحر باباخانی - سال 84 که یک فارغ‌التحصیل پر اشتیاق و بی‌تجربه بودم با یه پوشه باریک از نمونه کارهام به روزنامه تازه تاسیس آینده نو معرفی شدم. اونجا بود که برای اولین بار اردلان عطارپور رو دیدم. کسی که با خونسردی تمام بهم گفت که هنوز حتی اول راه هم نیستم و نگاهی به کفش‌های نیمه فانتزیم کرد و گفت شما اگر می‌خوای خبرنگار بشی یه جفت کفش طبی بپوش که راحت باشی. راست می‌گفت.
مثل خودش که انگار هیچ چیز دنیا براش جدی نبود ولی تو دنیای جدی اخبار و فلسفه و شعر و مقاله زندگی می‌کرد. وقتی آینده نو بسته شد به اولین بن‌بست رسانه‌ای رسیدم ولی عطارپور با همون لبخند یکنواخت همیشگی گفت تازه اولشه باباخانی‌ و از اونجا همکاریمو باهاش تو روزنامه «جهان صنعت» ادامه دادم تا دنیای اقتصاد و .... الان سال‌ها از اون داستان‌ها و خاطرات می‌گذره‌ و من از همه چیز دور دورم.
ولی هنوز کتاب پیامبر کفرگورو تو گنجه کتاب‌های خونه دارم. هنوز اون صدای بم یکنواخت آقای عطار‌پور که می‌گفت خانم‌.... مکث می‌کرد و بعد... امروز برای گزارش یک چی داری ؟ تو سرمه. دیروز شنیدم تهران برف اومده. سنگین و سرد. اونقدر سرد که انگار سرماش تمام اون گذشته‌های پر جنب‌و‌جوش و تو خودش گرفته. اونقدر سنگین که انگار پلک‌های اردلان عطارپور رو تا همیشه بسته و الان اسم و خاطراتش شده تیتر یک صفحه یک ذهن تمام همکارانی که باهاش خاطره‌سازی و همراهی کردند. کفش‌های راحتی و قلمش بعد از سال‌ها بی‌حرکت موندن اما برای من اون همیشه یک استاد و نویسنده و روزنامه‌نگار و سردبیر پرجنب و جوشه که رفتنش حتی مثل بقیه نبود. غیرمترقبه و آروم و اما خبرساز. اولین خبری که هممون آرزو می‌کردیم دروغ باشه.